گاه نوشته های یک فریبا



چند وقت پیش یکی از دوستانم رو که در به در دنبال یه کار پاره وقت میگشت که بتونه تو خونه انجام بده رو دعوت کردم دفتر که ببینم میتونه کارای ما رو انجام بده یا خیر. که خب خدا رو شکر استقبال کرد و گفت با توجه به درامد و وقتی که میذاره می ارزه انجامش بده. 

تو مدت کوتاهی که صحبت میکردیم خیلی نالان و گریان بود. که چقدر شدیدا به کار احتیاج داره و وضعشون اصلا خوب نیست و این در و اون در میزنه بتونه پروژه بگیره و  

منم واقعیتش نمیدونستم انقدر وضعش خرابه بهش گفتم همه جوره بهت کمک میکنم بتونی اینجا بیشتر درامد به دست بیاری بتونی هزینه هات رو مدیریت کنی. 

لازم بشه از اون کارت انصراف بده بیا اینجا تمام وقت شو بقیه ش با ما . خلاصه هی با خودم میگفتم ای بابا چرا باید یه زن و شوهر صبح تا شب کار کنند و خرجشون در نیاد و این چه زندگیه و . 


یه فرضتی پیش اومد که برم در خونشون (تا حالا نرفته بودم خونشون !!!) و ازش یسری کاراها رو تحویل بگیرم. 

ادرس که داد دیدم عهههه خونه سازمانی دارند که!! بعد ادرس گرفتیم رفتیم در خونه! دیدم عههههههههههههههههههههه خونه که نیست بابا ویلاااااس برا خودش! 

یه محوطه دویست متری دورتا دور مشجر خوشگل. یه حوض وسط خونه. یه ایوون که تخت چیده شده! یه خونه 90 متری هم وسط فضای سبز!!! 

عهههه خونه هم خب درسته قدیمی بود ولی خب خووووووووووونه بوداااا اونم وسط تهران!!!! 

گفتم بالام جان پای اینجا چقدر اجاره میدید!؟ گفت زیاد نمیدیم ماهی 300 - 400! مقایسه کردم با خونه 60 متری خودمون و ماهی 1800 اجاره ای که میدیم البته پولش پیش هم اضافه بشه میشه 3 تومن اینا!! 

ماشین هم که خب داشتند و وسایل هم که خب اوکی بود و .!! 

عاقا خب چته اون قیافه نالان برا چیت بود!! من گفتم الان به نون شبت محتاجی نگو نگران خرج و مخارج اضافه تری!؟ خب کمتر خرج کن بابا

یعنی من اومدم خونه قشنگ افسردگی گرفتم که اونا کجا زندگی میکنند اونم مقت! اونوقت ما کجاییم!!! 

بعد هی هم خدا رو شک رمیکنیم که خوبه با این پولی که ما داشتیم یه خونه تو موقعیت مناسب گیرمون اومد! 

والا! 

کم ناشکر باشید خب!!! 


چند وقت پیش یکی از دوستانم رو که در به در دنبال یه کار پاره وقت میگشت که بتونه تو خونه انجام بده رو دعوت کردم دفتر که ببینم میتونه کارای ما رو انجام بده یا خیر. که خب خدا رو شکر استقبال کرد و گفت با توجه به درامد و وقتی که میذاره می ارزه انجامش بده. 

تو مدت کوتاهی که صحبت میکردیم خیلی نالان و گریان بود. که چقدر شدیدا به کار احتیاج داره و وضعشون اصلا خوب نیست و این در و اون در میزنه بتونه پروژه بگیره و  

منم واقعیتش نمیدونستم انقدر وضعش خرابه بهش گفتم همه جوره بهت کمک میکنم بتونی اینجا بیشتر درامد به دست بیاری بتونی هزینه هات رو مدیریت کنی. 

لازم بشه از اون کارت انصراف بده بیا اینجا تمام وقت شو بقیه ش با ما . خلاصه هی با خودم میگفتم ای بابا چرا باید یه زن و شوهر صبح تا شب کار کنند و خرجشون در نیاد و این چه زندگیه و . 


یه فرضتی پیش اومد که برم در خونشون (تا حالا نرفته بودم خونشون !!!) و ازش یسری کاراها رو تحویل بگیرم. 

ادرس که داد دیدم عهههه خونه سازمانی دارند که!! بعد ادرس گرفتیم رفتیم در خونه! دیدم عههههههههههههههههههههه خونه که نیست بابا ویلاااااس برا خودش! 

یه محوطه دویست متری دورتا دور مشجر خوشگل. یه حوض وسط خونه. یه ایوون که تخت چیده شده! یه خونه 90 متری هم وسط فضای سبز!!! 

عهههه خونه هم خب درسته قدیمی بود ولی خب خووووووووووونه بوداااا اونم وسط تهران!!!! 

گفتم بالام جان پای اینجا چقدر اجاره میدید!؟ گفت زیاد نمیدیم ماهی 300 - 400! مقایسه کردم با خونه 60 متری خودمون و ماهی 1800 اجاره ای که میدیم البته پولش پیش هم اضافه بشه میشه 3 تومن اینا!! 

ماشین هم که خب داشتند و وسایل هم که خب اوکی بود و .!! 

عاقا خب چته اون قیافه نالان برا چیت بود!! من گفتم الان به نون شبت محتاجی نگو نگران خرج و مخارج اضافه تری!؟ خب کمتر خرج کن بابا

یعنی من اومدم خونه قشنگ افسردگی گرفتم که اونا کجا زندگی میکنند اونم مقت! اونوقت ما کجاییم!!! 

بعد هی هم خدا رو شک رمیکنیم که خوبه با این پولی که ما داشتیم یه خونه تو موقعیت مناسب گیرمون اومد! 

والا! 

کم ناشکر باشید خب!!! 


یکی از دوستان دوره بچگیم دیشب تهران بود الان کاناداست

مهاجرت کرد رفت که دو سال نیاد بتونه اقامت بگیره 

دیشب یاد پروسه ای افتادم که یه مدت درگیرش بودم برای پذیرش گرفتن از نیوزلند و استرالیا و اینکه اگر یکم بیشتر مداومت به خرج میدادم الان مقیم اونجا بودم!

با توجه به اوضاع وخیم زندگی تو کشور و شرایطی که من در حال حاضر دارم برای رفتن دوباره وسوسه شدم برای اپلای. 

ولی از دیشب ذهنم کاملا بهم ریخته س. از طرفی دوست دارم زندگی در یک محیط جدید رو تجربه کنم و از طرفی وابستگی و دلتنگی به خانوادم رو نمیتونم نادیده بگیرم.

یه جوری شدم که انگار ویزام اومده و یه ماه دیگه میخوام برم!!! تمام تنم میلرزه و با فکر کردن بهش دست و پام میلرزه!

تصور میکنم اونور دنیام و نمیتونم پدر و مادرمو ببینم. 

اونور دنیام و از خوشی و نا خوشی شون بیخبر. فقط یه اسکایپی این وسطه که میتونه کمی دوری رو راحت کنه!

اونور دنیام و به جز همسر هیچ کسی نیست کنارت. 

و تو عادت میکنی به نبودن و ندیدن عزیزانت و کم کم نقششون کمرنگ میشه 

اونقدر کمرنگ که میتونی دو ساااال نبینی شون! دو ساااال!

ایا اونایی که رفتن از اول دل سفت بودن؟؟؟ یا میرن اونجا عادت میکنند؟؟؟ 



من یه اخلاق بدی دارم 

البته از نظر خیلی ها 

از نظر خیلی ها هم ممکنه اخلاق بدی نباشه! 

اخلاق بد من اینه که وقتی از کسی بدم بیاد، با کسی حال نکنم، از کسی متنفر باشم، شخص مورد نظر به رااااااحتی متوجه میشه! 

میگین چرا؟ 

چون یجوری رفتار میکنم که طرف میفهمه من ازش بدم میاد یا حال نمیکنم یا متنفرم یا هر چی! 

مثلا اگر تو یه جمعی هستم که از بودنم تو اون جمع خوشحال نیستم با اخم و بی حوصلگی و ور رفتن با گوشی و هر وسیله دیگه ای نشون میدم که باهاتون حال نمیکنم دوستان! 

خودم هم موندم که این اخلاق خوبه یا بد! 

نظر شما چیه؟! 




یه اخلاق خیلی بد دیگه هم دارم !

اونم اینه که اگر یکی یک بار یک اشتباهی رو مرتکب بشه! برای من دیگه پرونده ش تو اون زمینه بسته میشه! 

حالا اشتباه میتونه عمدی باشه سهوی باشه هر چی باشه! ولی همون یبار برای من کفایت میکنه که تو اون زمینه دیگه به این شخص اعتماد نکنم! :/ 


برای سایتم دنبال اسم میگردم. 

عین مادرایی که از وقتی جواب ازمایش بارداریشون میاد شروع میکنند اینور اونور سرچ کردن اسم بچه دربیارن. 

منم تا الان صد تا اسم رو سایتم گذاشتم. 

امشب بالاخره تونستم به یک اسم ترکیبی خیلی خوب برسم البته به دو تا اسم! 

حالا باید ذهنم یکیشون رو به غلامی بپذیره! 

پیچ اینستا رو هم راه انداختم 

خیلی دیر شده 

خیلی تنبلی کردم 

بعد یسال تازه دستم اومده چیکار باید کنم! 

اوووووه

راه دراز است و من محکم و استوار :) 



باورتون میشه 54 روز دیگه عیده!؟ 

نه باورتون میشه؟؟ 

یه زمانی از این تاریخ خونه تی ها شروع میشد! 

ولوله هایی که چی بخریم و چی بپوشیم و چی رو عوض کنیم و خونه رو رنگ کنیم و . 

ولی دیگه دل و دماغ عید برای کسی نمونده! 

اصلا کسی خوشی نداره که بخواد به عید فکر کنه . 

من که امشب به همسر گفتم من عید تهرانم از الان گفته باشم برنامه ریزی نکنی برای ولایت ! بخوای هم بری مشکلی نیست ولی تنها برو من نمیام! 

انقد جدی بودم که همسر فقط گفت باشه! :)) 


والا عین اتلاف وقته این 13 روز! هر چند خیلی بیشتر از 13 روزه ولی هر چند روز که هست فقط وقت ادم تلف میشه. 

البته این نظر من هست که شغلم و کارم دست خودمه و لازم نیست برای استراحت و تفریح و خواب و خوراکم از کسی اجازه بگیرم :)) 

برای کارمندان و متعهدان به بخش دولتی و خصوصی قطعا عید میتونه حکم آزادی از قفس داشته باشه!! 




عاقای همسر صبح میخواد بره کوهنوردی 

میگه بانو رخصت میفرمائید ما صبح سری به یار دیرینه امون بزنیم ( چون تا قبل متاهلی هفته ای دوبار میرفت کوه الان ماهی یبار به زور میتونه بره بیچاره :)))

گفتم بعله. ولی اگر موقع رفتنت من از خواب بیدار بشم نمیذارم بری میدونی که! 

میگه بعله عزیزم برای همین همه وسایلمو گذاشتم تو هال که مبادا بانو بیدار بشه :/ 


آخه آقای همسر تقریبا دمدمای سحر پا میشه میره کوه و اون ساعت خونه تاریکه و  من از تاریکی و تنهایی وحشت دارم :) 



شرایط محل کار اقای همسر ایجاب میکنه یک ارایش مشخص و پوشش ثابت و یکسان داشته باشند و نمیتونند مثل خیلی پسرا چسان فسان کنند (حالا انگار چسان فسان پسرا چی هست چار تا شوید مو و چار تا تیغ ریش و سبیله دیگه!!)


اقای همسر حدودا چهار هفته پیش یه نمه ریشی گذاشت ته صورتش بمونه! به قول خودش اخرین باری که صورتش ریش داشته 14 سال پیش بوده!!!!

یه دو روز نزد، بعد گفت بذار یه مدت بمونه ببینم بهم میاد یه هفته دیگه هم به سختی تحمل کرد و گذاشت رو صورتش جوونه بزنه. 

بعد دیدیم نه انگاری بدک هم نیست! 

با کسب رضایت من رفت تو مود ریش گذاشتن! 

انصافا خیلی هم بهش میومد کلی قیافه ش رو عوض کرده بود. 

هر روز که از سر کار میومد از واکنش های همکاراش و کارمند بانک و سوپری محل و حتی مردم تو تاکسی و بی ار تی میگفت و هر هر کر کر میخندیدم از اینکه وقتی سوار اتوبوس میشه یا تو صف تاکسی وامیسته خانوما حجابشون رو رعایت میکنند و یا اقایون خودشون رو جمع میکنند. 

رفته بانک کارمنده جلو پاش بلند شده!

یا تو صف نونوایی ملت احترام نگه میدارن و خویشتن داری میکنن!! 


منم هر شب شده بود کارم که آینه بگیرم جلوش و خط ریشش رو مرتب کنم!! 


امشب دیگه بعد یه ماه تصمیم گرفت از این حالت بیاد بیرون و از اونجایی که تو محل کارشون یا باید کاملا محاسن داشته باشی یا اصلا هیچی نداشته باشی، ما دو روز وقت داریم که انواع و اقسام مدلهای ریش و سبیل رو روی صورت اقای همسر امتحان کنیم. 


امشب رو مد پروفسوری هستیم . فردا میریم مدل ریش بزی، پس فردا هم خط سبیل قراره تست بشه و شنبه صبح مثل یه بچه مثبت سه تیغه ترو تمیز قراره بره سر کار :)))))))))


از هر مرحله هم من عکس میگیرم میفرستم تو گروه خانواده همسر و همه غش میکنیم از خنده :))))))))) 




اسم پول هر جا میاد هر چی کثافت کاریه با خودش میاره!

پول اگر همراه با قدرت و سمت باشه که دیگه هیچ! همه چی با خودش میاره الا شرف!

من نتونستم حیا رو بذارم کنار و برم تو روش بگم داری درووووغ میگی داااااری درووووغغغغغ میگی ی ی ی

اونم بخاطر چی!؟ فقط چند میلیون؟؟ عددی ناقابل زیر 5 میلیون حتی!!! 

الان این باشی وای به حالی که بخوای به جایی برسی!!! 

یه مشت بچه رو گذاشتی زیر دستت رو شون داری حکومت میکنی و به خودت میبالی که برات به به و چه چه میکنن. 

وای به روزی که این بچه ها بفهمند چه قدرت پوشالی بوده. واااای . 

چرا من از اینکه بخوام حیثیت ادمها رو به باد بدم میترسم!؟؟؟ چرا نمیتونم مثل خودشون پرده دری کنم و حرفهایی که نباید بزنم رو بزنم؟؟ 

چرا باید همیشه اونی که صبوری میکنه من باشم؟! 

همش هم باید بسپرم دست زمان. 


ولی انصافا هر چی رو دادم دست زمان و اروم گرفتم یه گوشه . عاااای بعدا جبران شده ه عاااای چنان چوبی خورده طرف که صداش گوش فلک رو کر کرده!! 

یعنی منم الان هیچی نگم واستم زمان مشخص کنه!؟ 

مجبورم دیگه چاره ندارم!!!

.

.

.


بی ربط نوشت:

بعد کلی این در و اون در تصمیم گرفتم خودم از فکر طراجی سایت بیام بیرون و بدم یکی از دوستان زحمت بکشن انجام بدن 

تازه با کلی ناز و نوز گفت یه ماه دیگه اماده میشه گفتم خو باشه تو بدم بمیر و بدم!! 

وقت زیادی ندارم ولی وقت زیادی دارم! 

قول میدین از سایت من محصولاتمون رو خریداری نمایید؟ :) 


پی نوشت نوشته اول: 

من خیلی دلم میخواد روزی رو ببینم که تونسته باشم همه حرفهام رو بدون اینکه زده باشم ثابت کرده باشم! خیلی منتظر اون روزم که بیاد. :) 



به حالتی که ادم یهویی نسبت به همه چی و همه کسی بی انگیزه و بی حس میشه چی میگن؟؟

یجوری شدم حس میکنم هیچی دیگه خوشحالم نمیکنه .

تا رسیدن به ایونتی که براش پرپر میزدیم چیزی نمونده ولی دست از تلاش برداشتم. 

.

.

مدتهاست با اساتیدم درگیرم که انصراف بدم ولی قبول نمیکنند نمیگذارن. مدام میگن اشتباه میکنی اشتباه میکنی . کاش اوتی که اشتباه میکنه واقعا من باشم 

خیلی خسته م خیلی .


یه گروه تلگرامی داشتیم با دوستامون که چند تاشون یجا با هم همکارن!!

امروز صبح پا شدم دیدم مدیر گروه همه رو ریمو کرده و گروه رو تعطیل کرده. 

کاشف به عمل اومد که بعله چند تا از بچه ها تو گروه پشت سر یکی از همکاران مشترکشون که آقا هست حرف زدند و پیامها به اون اقا رسیده و اون اقا هم رفته به همسر دو تا از خانوما گفته به زنتون بگین پشت سر من حرف نزنن!!!!! 

و کار به دعوا و جر و بحث خانوادگی کشیده و اینا هم پر پر میزدن بفهمن اون اقا از کجا فهمیده و جالب اینجا بود از محتوی چت ها خبر داشت!!!!

خلاصه دو تا از بچه ها کاراگاه بازیشون گل میکنه شروع میکنن کارگاه بازی و به این نتیجه میرسن که بعلهههههه یکی از خانمهای عضو گروه با اون آقا بعله .!!!

حالا دوستم هی برا من توضیح میداد من نمیگرفتم:

میگفتم خب شاید با هم فامیلن هان؟؟؟ 

میگه خل!!! دارم بهت میگم با هم دوووستن دوووست . 

میگم خب اخه چجور؟؟ این که زن و بچه داره خووو اونم که شوهر و دو تا بچه داره . اخه . 

دوستم میگه خاااااک تو چقد ساده ای اخه  

.

.

میگم این مدل زن و مردا آیا روشون میشه تو روی شریک زندگیشون نگاه کنند؟؟؟ 

جااان؟؟ 

بعله از اتاق فرمان اشاره میکنند تو چقد ساااده ای آخه


چقد طلاق زیاد شده!

ولی به بسیاری از طلاق ها که نگاه میکنم تو دور و اطراف 

میبینم 98 درصدشون تو سنین پایین ازدواج کردن! 

و باز از بین اونا 4-5 سال که میگذره و یه جورایی عقلشون شکل میگیره و میفهمن از زندگی چی میخوان بنای ناسازگاری میذارن! 

من موندم اخه یه پسر دهه هفتادی از زندگی متاهلی چی میدونه که الان مزدوجه!!! 

واقعا دلم میسوزه برای اونایی شون که بیشتر نمیفهمن و این وسط بچه هم میارن!!

.

.

.

من تو 29 سالگی ازدواج کردم هنوز میگم زود ازدواج کردم!! 

ولی بازم خوبه اوناشون که بچه ندارن میفهمن راهشون یکی نیست سریع از هم جدا میشن و بیش از این کشششش نمیدن و نمیرن رو اعصاب هم! 

من از طلاق در این دور و زمونه بسیار استقبال میکنم چون میدونم از اولش ازدواج اون دو فرد اشتباه بوده!

مورد داشتیم روز سوم عقد سر اختلاف عقیده بر سر حجاب خانوم، کار به طلاق کشیده! خیلی هم خوبه! 

شاید روزی برسه تا دو طرف به تفاهم واقعی نرسیدن اسمشون تو شناسنامه هم نره که مجبور شن پای هم بسازن بخاطر ابرو! 



بعد مدتها پشت سر هم هر روز شرکت بودن!! امروز رو خونه موندم به کارای خونه برسم. 

انصاف رو در نظر میگیرم اگر جای همسرم بودم زنم رو طلاق میدادم! 

چون نصف کارای خونه که همسر انجام میده، غذا که خیلی وقتها حاضریه، همیشه لباسها و کتابها و لپتاپ و . وسط خونه پخش و پلاست و . 

فکر کنم تنها عاملی که باعث شده من رو طلاق نده اینه که من خیلی خوبم :))))))))) 


امروز از میهاخوری و گلدونها شروع کردم به تمیز کردن! دقت کنید از میز ناهاخوری!!! :)) 


امید است خونه تی همین امروز به پایان برسد اگر نه که میره 4 اسفند سال اینده :))) 


پ.ن

همسر پریروز میگه ما خونه تی نمیکنیم!؟ 

میگم آخیییی چرا نکنیم. بیا فردا فرشها رو جمع کن ببر قالی شویی پرده ها رو هم باز کن بشورم یه کارگر هم بگیر بیاد کمک من خونه رو بتیم 

میگه فکرشو که میکنم میبینم تو هر 5 شنبه داری خونه رو تمیز میکنی خونه تمیزه دیگه تدن نمیخواد! :)))


خدا رو شکر که نیروی جدید که من باعث جذبش شدم داره پیشرفت میکنه 

خدا رو شکر که تونستم با حرفهام امیدوارش کنم 

خدا رو شکر که کنار ما حالش خوبه

خدا رو شکر که نسبت به روزای اول کاریش کلی تغییر کرده و پر از حال و انرژی میاد تو جمع مااا

خدا رو شکر که امروز یه نتیجه عااالی رو ثبت کرد و من رو سر بلند کرد 

خدایا شکرت 

عاشقتم همکار جدید من 

شاید یه روز اینجا رو بهت نشون دادم تا بخونی :) 


اطراف ما پر از انرژی منفیه 

پر از خبرای بد 

پر از الودگی 

پر از خستگی 

همه نا امید و ازرده خاطرن 

اگر بخوایم تو این اجتماع رها باشیم میمیریم. 

پس 

بیایم از فردا 

میون تمام گل و لای و تاریکی ها 

دنبال یه نقطه نورانی و کوچیک باشیم! 

و بخاطرش خدا رو شکر کنیم 

نقطه نورانی میتونه شب خوابیدن و صبح بیدار شدنه! . خدایا شکرت که به من امید داری و من رو از نعمت زندگی محروم نکردی. 

نقطه نورانی میتونه نوشیدن یه لیوان چای گرم کنار خانواده باشه. خدایا شکرت. 

میتونه رسیدن اتوبوس همزمان با رسیدن ما به ایستگاه باشه

میتونه داشتن پول خورد موقع پرداخت کرایه تاکسی باشه

میتونه شنیدن صدای پرنده ها باشه 

میتونه یه نیلوفر ابی میون مرداب گندیده باشه. 


هر روز عادت کنیم به خاطر چیزای کوچیک خدا رو شکر کنیم. مگه میشه خدا نبینه؟! نشنوه؟! 

شکرگذاری رو مینویسم چون میخوام براش سند داشته باشم پیش خدا و بهش بگم ببین من چقدر قدر داشته هامو میدووووونم حالا دلت میاد بهم خواسته هامو ندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نهه دلت میااااد؟؟؟؟


انقد خوووووبهههههه :) 



امشب داشتم از نمایشگاه برمیگشتم به همراه همسر 

طبق عادت که همیشه ماشین بغلی ها رو نگاه میکنم، یهو دیدم چهره راننده ماشین بغلی چه اشناس!!!! 

عهههههه خودشههه؟؟؟ نهههههه؟؟؟

دوست دوره دانشجویی م بود! هم اتاقی 4 سال دوره کارشناسی و یکی از دوستای صمیمی و قدیمی که دقیقا 3 سال بود ندیده بودمش!!! 

هر چی دست ت دادم متوجه نشد! ترافیک بود و ما اروم موازی باهاش حرکت میکردیم سریع موبایل دراوردم ازش فیلم گرفتم رسیدیم پشت چراغ قرمز و هر دو مون کنار هم وایسادیم و منم مشغول فیلم گرفتن، یهو سرش رو برگردوند و منم دست ت میدادم  و غش غش میخندیدم قیافه ش دیدنی بود چشاش هی بزرگتر و بزرگتر میشد یهو گفت عههه عههه سلااام فریباااا عهههه 

و همین.

 و چراغ سبز شد و رفتیم :)))))))))))) 

از دور برای هم دست ت دادیم و گفتم باهات تماس میگیرم اونم گفتم من باهات تماس میگیرم و  

میدونم که هیچ کدوم وقت نمیکنیم با هم تماس بگیریم! 

و حسساااااابی کیف کردم آخی خیلی باحال بود :) 

حالا هی بگین ترافیک بده :))


همسایه های قبلی مون رفتند و همسایه های جدید اومدند. 

هر دو همسایه جدید به فاصله یک هفته اسباب کشی کردند. 

هر دو همسایه جدید صاحب خانه هستند یعنی مستاجر نیستند!!! 

هر دو همسایه جدید از وقتی اومدند مخل آسایش و ارامش اپارتمان ما هستند!! 

هر دو همسایه جدید خیلی رو اعصابن! 

داستان از این قراره که:

ساختمون ما تا قبل اومدن این دو خانواده بسیاااااااااااااااااااااار اروم بود اونقد اروم که فقط از چراغ روشن و خاموش ساختمون میشد فهمید کسی خونه هست یا نه! 

پر جمعیت ترین خانواده ساکن این ساختمون ما بودیم! یعنی من و همسر :))) بقیه مجرد بودند و البته خانوم :) 

و اما دو مستاجر رفتند و دو صاحب خانه اومدند! 

یکی از صاحب خونه ها خودشه و خانومشه و با 3 تا بچه قد و نیم قد!!! این بچه ها از لحظه ای که از خواب بیدار میشن جیغ و گریه و داد و هوار و بدو و بدو میکنن تاااا وقتی خسته بشن و بخوابن! 

ولی چون دو طبقه از ما فاصله دارن ما خیلی اذیت نمیشیم منم چون بچه ن و دوستشون دارم اعتراضی نمیکنم :) 

ولی این طبقه سومی که میشه زیر این طبقه بچه دار همون شب اول قااااطی کرد حساااابی عاقا قاااااااطیااااا. در اون حد که میگفت میرم بیرون یه دور میزنم اگر بمونم خونه یه کاری دست خودم و اینا میدم! 


این طبقه سومیه هر چند روز یبار زنگ میزد به همسر ما دردل و گله و شکایت که من ذله شدم از دست این بچه ها و بیاید صحبت کنید باهاشون و من اذیتم و من خسته م و روانی م و . ما اولش میگفتیم خب اخی بیچاره پسر جوون از سر کار میاد میخواد استراحت کنه سه تا وروجک رو سرش تاپ تاپ و سرصدا و جیغ و داد خب حق داره دیگه! 


تا اینکه یبار ما و عاقای طبقه چهارمی دم در بهم رسیدیم همسرم خوش و بش شروع کرد به نرمی گله رو رسوندن! بنده خدا بابای خونواده یه چیزایی گفت چشامون چهار تا شد! گفت عاقای طبقه سومی اومده با زن من دعوا کرده بهش گفته تو یه روانی ای!!! نصف شب ها میاد زنگ خونه ما رو میزنه ما رو از خواب بیدار میکنه فرار میکنه!!! مونده بودیم بخندیم یا چیکار کنیم . ://// همسرم هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت خب شما یکم بچه ها رو بیارید بیرون تو پارک رو برو خونه بازی کنند یکم انرژی خالی کنند گناه دارند و اینا . 


حالا این بچه ها اوکی شدند و هر روز تو پارک جلو خونن!


ولی ما موندیم و دورهمی پسرای جوون طبقه سومی رو چطوری هندل کنیم!! هر شب هر شب دو سه تا نره غول پیتزا به دست میان میپچپن تو خونه و ده دقیقه بعد بوی دود سیگار و نمیدونیم چیه که از شومینه میپیچه تو خونه!! جاش هم باشه دوبس دوبس هم به راهه!!


به همسر گفتم من سروصدای بچه ها رو میتونم تحمل کنم چاره ای نیست بچه ن. ولی این دود و دم و این شلوغ بازی تا نصف شب رو کی میخواد جمع کنه!!


پ.ن:

این بود یه شرح خیلی ساده و خلاصه از اخلاق همه ما ایرانی ها :) 

تو خود بخوان حدیث مفصل ! 


خدا رو شکر که نیروی جدید که من باعث جذبش شدم داره پیشرفت میکنه 

خدا رو شکر که تونستم با حرفهام امیدوارش کنم 

خدا رو شکر که کنار ما حالش خوبه

خدا رو شکر که نسبت به روزای اول کاریش کلی تغییر کرده و پر از حال و انرژی میاد تو جمع مااا

خدا رو شکر که امروز یه نتیجه عااالی رو ثبت کرد و من رو سر بلند کرد 

خدایا شکرت 

عاشقتم همکار جدید من 

شاید یه روز اینجا رو بهت نشون دادم تا بخونی :) 


همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم.!

ش درگیره حساااابی. 

اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 

این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!

چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 

اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه های همسن خودش زیادن و جمع شاد و سالمه حسابی عاشق اینجا شده و نمیخواد بره و مدام زنگ میزنه گریه میکنه که من میخوام بیام مادرم نمیذاره 

کار به جایی رسید که مادرش زنگ زد به من و با یه حالت طلب کاری گفت ببین خانوم من هیچ دوست ندارم دخترم کار کنه! منم با خونسردی گفتم خب نکنه! مگه مجبورش کردیم!؟ اون که انتظار این برخورد رو نداشت دوباره گفت هیچ نیازی به پول نداریم و دیگه نمیاد سر کار . گفتم خب نیاد! مگه ما گفتیم بیاد؟! 

دیدم یکم اروم شد و گفت اره شما اصرار نکردین خودش خیلی دوست داره همش میگه اونجا خوبه همه خانومن ولی من مخالفم گفتم برای جی؟ مگه مشکلی تو کار هست؟ گفت اخه دخترم این همه راه میاد سر کار برمیگرده خونه خسته س همیشه! گفتم خب کار کردن خستگی داره پول که مفت به دست نمیاد!. 

خلاصه انقد حرف زدیم زدیم که اخرش گفت باشه شما درست میگین باشه بیاد اشکال نداره 

منم که از خوشحالی پام به زمین نمیرسید گوشی رو که داد به دخترش گفتم مامانتو راضی کردم ممم دیگه میتونی بیای اونم با ناراحتی گفت مامان منو نشناختین شما الان به شما اینو گفت ولی فردا کار خودشو میکنه!! حالا ببین!

و وافعا همین بود و نذاشت این دختر بیاد سر کارش!

دوباره زنگ زدم و گفتم باشه سر کار نیاد ولی اینجا یسری کلاس هست موازی با کار برگزار میشه و برای همکارا رایگانه همین کلاس بیرون چند میلیون پولشه بذارین کلاس ها رو بیاد گفت باشه اگر خوبه که بیاد!! ولی باز دخترش زنگ زد گفت مامانم نمیذاره! گفته حق نداری از خونه بری بیرون!

چند روزه اشفته م از این اتفاق.

این دختره فوق العاده است پر انرژی پر از ایده پر از ارزو و امید 

نمیدونم چرا چی باعث میشه یه خانواده یه مادر یه برادر تو این عصر به خودشون اجازه بدن برای یه دختر 23 ساله تصمیم بگیرن! مادرش به راحتی میگه برادراش نمیذارن کار کنه!! منم برگشتم گفتم برادراش چیکارن که برای این دختر تصمیم بگیرن!؟ دختر شما 23 سالشه بچه که نیست! 


امروز بهم زنگ زد با گریه و ناراحتی گفت ما داریم میریم شهرمون تا بعد عید برنمیگردیم

کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم که نگران نباشه ما درستش میکنیم 

موضوع رو با مدیرمون مطرح کردم گفت لازم باشه میریم با خانوادش صحبت میکنیم این دختر نباید اینطوری حیف بشه. 


اعصابم بهم ریخته س 


پ.ن 

سطح مالی این خانواده از صفر پایین تره یه خونه اجاره ای تو جنوب تهران دارن و شدیدا به درامد کمکی احتیاج دارن. 

تمام هم و غم این دختر این بود اینجا کار کنه پول به دست بیاره خانوادش رو سر و سامون بده :(


دعا کنید بتونم برش گردونم واقعا براش ناراحتم عمیقا براش ناراحتم 


خب داریم به ایام عید نزدیک میشیم 

یه زمانی نزدیکای عید خیلی عطر و بوی خوبی داشت و قشنگ حس میکردیم عید داره میاد 

ولی الان با این همه حجم مشکلات و استرس عید هم شده فقط یه مشکل نه یک حال خوب!

خدا رو شکر سوم همسر ماموریت داره و منم چهارم عید همایش دارم و فقط دو روز از عید رو مجبوریم تو جمع فامیل باشیم که مدام میخوان بپرسن: 

خب بچه دار نشدید؟ نمیشید؟

خونه نخریدید؟

چقد حقوق میگیری؟

کار جدیدت دارمد داره؟

داداشت زن نمیگیره؟


من هیچ وقت یادم نمیاد از هیچ زوج در مورد زندگی و بچه و . و از هیچ مجردی در مورد زندگی متاهلی و ازدواج و از هیچ شاغلی در مورد درامد و حقوقش پرسیده باشم!



دیشب رفتیم یه جایی مهمونی میزبان محترم برمیگرده به من میگه شما دیگه کم کم دست به کار شید برای بچه دار شدن!!! (میزبان محترم دو سال از من کوچکتر تشریف دارن) :/// 

گفتم مونده تو برام تصمیم بگیری

خودت که بچه داری چه گلی به سر خودت زدی که من نزده باشم! (البته اینا رو تو دلم گفتم!) 

گفتم ما که اصلا بچه نمیخوایم و الان هم شرایطش رو نداریم اصلا با این گرونیا و خونه اجاره ای و . بچه خرج داره ارامش میخواد رفاه میخواد. 

میگه شما بچه رو بیارید بقیه ش رو بسپرید به خدا!!! روزیش رو میرسونه! میخندم میگه خدا هر چی برای من و بقیه روزی رسوند برای بچه منم میرسونه روزی کجا بود خدا به ادم عقل داده!! توان داده میگه برو کار کن روزیتو دربیار! 

میگه اخرش که چی بالاخره که باید یه بچه داشته باشید! سن تون میره بالاتر دیگه بچه دار شدن سخته!

گفتم فکر اونجاش هم کردیم با همسر قرار گذاشتیم هر زمان شرایطمون به داشتن یه بچه رسید یه دختر خوشگل موشگل از پرورشگاه بیاریم :)

با تعجب نگاه میکنه میگه وااای بچه از پرورشگاه؟؟؟؟ گفتم اره مگه چیه  

با یه نگاه عجیب غریبی میگه والا چی بگم . هر جور خودتون صلاح میدونید! 


خواستم بگم خب اینو از همون اول به خودت بگو دیگه نه خودت مچل کن و نه منم اسیر! 

سرتون به کار خودتون باشه خب !! 




یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 

چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!

اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!

یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!

یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!

بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو اونجا ببرن که یوقت صاخب خونه که وضع مالی خوبی نداشت محبور نشه به ماها عیدی بده . 

هر سال که گذشت تعداد این ادمها که ما نمیرفتیم خونشون بیشتر و بیشتر شد. 

و امسال . 

به همسر گفتم خونه چند تا بزرگترا رو بریم فقط اضافه کنم درسته بچه نیستیم ولی همچنان به ما عیدی میدن!!!!!!!

اینجوری شد که فقط دو سه تا خونه از بزرگای فامیل رو رفتیم و پرونده عیددیدنی رو بستیم :)

عید امسال بی رونق و کمرنگه.سفره های هفت سین مثل سابق نیست. 

خونه هایی که رفتیم رنگ و بوی عید نداشت 

غم و نگرانی تو چهره بزرگترا هست خصوصا اونایی که جوون دارند 

خدا اخر و عاقبت همه رو به خیر کنه


سال نو هم تحویل داده شد! 

سال گذشته رو بخوام در دید جامع و کلی نگاه کنم اصلا سال خوبی برای کشور و مردمون نبود  

پر از حادثه پر از نگرانی پر از غم پر از تشویش پر از استرس . 

هر سال میگیم دریغ از پارسال!


اما در زندگی شخصی خودم سالی که گذشت نمیگم سال خوب! اما سال متفاوتی بود و شاید هم تفاوتش باعث بشه بگم سال خوبی بود! 

سالی که با چالش های زیادی سرو کار داشتم و باید تصمیم های مهمی میگرفتم که اینده م به این تصمیمات ربط پیدا میکرد! 


سالی که پیش رو دارم سال سرنوشت ساز و بسیار مهمیه 

سالی که باید نتیجه تصمیمات مهمی که در سال 97 گرفتم رو به ثمر برسونم ! 

سالی که باید بذرهایی که کاشتیم ثمر بده به دور از کلاغ ها و پرنده ها و . 


سالی که میاد سالی پر از خبرای خوبه! پر از خبرایی از جنس رشد و موفقیت برای من و بچه هام من مطمئنم :) 



دوستان مجازی 

سال نو تون مبارک :)



دوستم چند دست ( ده دوازده دست !!!) لباس مجلسی نو داشت گفت برام بذار تو دیوار ببینم فروش میره . یکی یکی لباس رو چیدیم رو مبل عکس گرفتیم فرستادیم. 

تا دلتون بخواد اقایون باهاش تماس گرفتن گفتن عکس از لباس تو تنت بفرست ببینیم!!!!!!!!!

بگذریم که هر روزم ده نفر زنگ میزنن قربون صدقه ش میرن!!

اخه چرا؟!

واقعا چرا؟!

یه اقایی زنگ زده میگه دامنه دقیقا تا کجای زانوئه؟! بالای زانو؟؟ زیر باسن؟! 

واقعا مونده بودیم جفتمون !!

زنگ زده میگه تو رو شادی روح امواتت برو پاک کن لباسها رو نخواستم میذارم سر کوچه ببرن!!!!!

و من موندم واقعا چرااااااا 

اخه لباااس؟؟ لباس رو مبل؟؟؟؟

حالا فهمیدم چرا میگن مانکن ها پشت ویترین مانکن زن نباشه!!!!


یه بنده خدایی که سنی هم ازش گذشته مدت زیادی هست در بستر بیماریه. 

یه مدت زیادی هم هست که یه پا خونه و یه پا بیمارستان و کل خانواده هم درگیر پرستاری و بر و بیا 

چند شب پیش یهو پیچید که فلانی به رحمت خدا رفت. همه پرسان پرسان که چی شد و کِی فوت کرد و خدا بیامرزه و راحت شد و  

که یهو خبر اومد نه فوت نکرده ولی در حال احتضار (درسته؟) هست و بیمارستانه و . و خلاصه 

دوست و اشنا و اقوام راهی بیمارستان و منزل متوفی شدن و منتظر امدن خبر قطعی فوت :///

در این فرصت هم یه عده ای پیشاپیش رفتن شروع کردن مرتب کردن منزل متوفی و تمام وسایل این بیچاره رو جمع کردند من جمله تمام لباس ها و تخت و وسایل شخصی و بهداشتی و تشک و پتو  

بخشی از وسایل بهداشتی و شخصی رو هم شبانه ریختن تو یه گونی و سر کوچه که اشغالی ببره! 

خونه یکی از همسایه ها رو هم به حالت اماده باش دراوردن برای مراسم احتمالی!!! 

عده دیگه هم تا صبح اطراف بیمارستان کشیک میدادن تا خبر قطعی حاصل بشه ولی بعد گفتن نه بهش شوک وارد کردن و احیاقلبی و شرایطش بهتر شده!!

فرداش دوباره هوشیاری پایین میره و پزشکان هم قطع امید کردند و دستگاهها رو جدا کردند و گفتن فقط اکسیژن وصل باشه تا وقتی که دیگه قلب خودش از حرکت بایسته . :(( 

اعضای خانواده رو هم خبر کردن که بیاین دمدمای اخر کنارش باشید و فامیل های دورتر هم بیان برای اخرین دیدار و خداحافظی و . همه رفتن با گریه و زاری با بدن نیمه جان خداحافظی کردن و اومدن خونه که مثلا اماده باشن! 

دوباره خبر رسید که نه هوشیاریش برگشته و . 

خلاصه براتون بگم که الان چهار روز از این وضعیت گذشته و این بنده خدا رو صبح میفرستن دیار باقی و عصر دوباره برمیگرده!!!  

و من تو کف حرکت خود جوش اونایی هستم که رفتن تمام وسایل شخصی این بیچاره رو انداختن دور :/// خب اگه حالش خوب بشه برگرده خونه چه جوابی میخواین بهش بدین :///


اخرین باری که خبر اومد فوت کرد من تماس گرفتم با یکی از بچه هاش و داشتم تسلیت میگفتم که یهو گفت راستی هنوز فوت نکرده هااا اون موقع حالش بد شده بود زنگ زدن بیاین سریع ما فکر کردیم فوت کرده. من پشت تلفن انقد خندیدم که اشکم درومد خیلی سعی میکردم جلو خنده م رو بگیرم نفهمه ولی نمیتونستم. !!!!  


ولی گذشته از این

این چند روزی که این بنده خدا با مرگ جدال میکنه! خانوادش غمگین و غمگین تر میشن بیشتر کنارشن تا صبح پشت در بیمارستان تو ماشیناشون نشستن نمیخوان ثانیه های اخر بودن و دیدنش رو از دست بدن . در حالیکه عملا خودش این دنیا نیست و یه جسم نحیفه و یه قلبه ضعیف!

کاش تا وقتی هستیم قدر هم رو بدونیم !


به رسم همه سال در تعطیلات عید یه مروری روی آنچه گذشت دارم
تمام کارایی که تو سال گذشته انجام دادم و موفقیته ها و شکست ها 
و یک برنامه ریزی کوتاه مدت و بلند مدت در سال جدید!

در یک نگاه کلی:
میتونم بگم سال 97 تنها سالی بود که سراسر شکست بود برای من! چون به هیچ کدام از اهداف کوتاه مدتم نرسیدم و طبیعتا به اهداف بلند مدتم نیز نمیرسم! (البته تا فعلا)
و از نگاه دیگری سالی بود بسیار متفاوت پر از تجربه تنها سالی بود که شکست ها من رو ناراحت نکرد بلکه هر شکستی یک چراغ خاموش ذهن من رو روشن کرد!! 
سالی بود که به تمام حرفهایی که استادم در اولین جلسه حضورم در کلاسهای مدیریت کسب و کارش بیان کرد رسیدم!
اینکه وقتی کسی خودش صاحب کسب و کاری هست هیچوقت اروم نیست! زمانش رو هدر نمیده مدیریت هزینه هاش کنترل میشه! رفتارش منطقی تر میشه! فکرش باز تر میشه! اخلاقش عوض میشه و وو و و و. 
و خیلی تغییرات دیگه که من واقعا در خودم حس میکنم  
 باعث شد دید من نسبت به خودم، زندگیم، اینده م، هدفم، و خیلی چیزای دیگه عوض بشه! 

سالی بود که معنی واقعی هر شکستی مقدمه یک پیروزی بزرگ هست رو به خوبی درک کردم! 
و خودم رو اماده استقبال از پیروزی های بزرگ کردم! 

چقدر خوبه ادم رئیس خودش باشه و خودش مسئول صد در صد زندگی خودش!
خدایا شکرت بابت فرصت دوباره ای که بمن دادی تا بتونم در راهی قدم بذارم تا به اونچه که لایقش هستم برسم :) 

سال 98 یک سوال فوق العاده برای من هست. 
از لحاظ کاری بهترین اتفاقات برای من رقم میخوره چون تجربه ش رو در سال 97 کسب کردم، در زندگی شخصی بهترین روزها انتظار من رو میکشند! از همین الان تصور میکنم حال خوب خودم و خانوادم رو :)
خدایا شکرت بابت همه اتفاقات خوبی که قراره سال 98 برای من بیفته! از همین الان شکرت :) 

خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها

یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 

یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 

یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!

اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 

برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه رفتم و همچنان باهم در ارتباطیم. 

در حالیکه هم خونه ای من دقیقا یه کوچه پایین تر از این خانوم خونه گرفته ولی این خانوم اصلا پذیرای دوست من نیست چون میگه اخلاقش رو دوست ندارم نمیخوام زیاد رفت و امد کنه :))) 

بگذریم 

این خانوم در امور شخصی بسیااااااااااااااااااااااااااااار دقیق و پیگیره جوری که اگه بگه ساعت ده و بیست و سه دقیقه میام سر کوچه . حتی یک ثانیه هم تاخیر نداره! بر عکس من!!!!!!!!!


هفته پیش بهم گفت میخوام برم لپتاپ بخرم، گفتم خیلی خوبه خواستی بری بگو من باهات بیام تنها نباشی 

عاقا چهارشنبه شب دیدم تلفن خونه 18 تا میسد کال دارم!! عهههه خانوم همسایه س کههههه والا نگران شدم! 

تماس گرفتم گفتم چی شده خیر باشه! گفت هیچی فردا بیا بریم لپتاپ بخریم! :))) 


دیروز رفتیم لپتاپ خریدیم و بهش قول دادم که برم بهش یاد بدم چطور استفاده کنه! 

حالا شما داشته باشید تماس های پی در پی ایشون رو که خب کی میای مادر به من لپتاپ یاد بدی! 

همین بس که از دیروز که لپتاپ خریدیم تا الان 11 بار رو واتس اپ پیام داده و 13 بار هم زنگ زده خونه :)))) 


حالا دارم به این فکر میکنم 

منم اگر فقط ده درصد ممارست و پیگیری و جدیت ایشون رو تو کارای شخصیم داشتم الان کجا بودم!؟ نه واقعا الان کجا بودم ://// 

واقعا به این جدیت و پیگیریش غبطه خوردم یعنی غبطه خوردمااااااااااااااااااااااا :/// 


چند روز پیش داشتم با مدیر جوانمون صحبت میکردم. 

مدیرمون حدودا 4 سال با من اختلاف سنی داره ولی وقتی باهاش حرف میزنی انگار 40 سال از تو بیشتر عمر کرده!

به حدی پخته و با تجربه س که ادم باورش نمیشه این سنش انقد باشه. 

پرسیدم شما چطور تونستی اینهمه سختی و نشدن ها رو تحمل کنی تا به اینجا برسی!؟ جی به تو انقدر قدرت داد؟

گفت:

خواسته هام! رویاهام! ارزوهام!

من هیچوقت از رویاهام نا امید نشدم نادیده نگرفتمشون و همیشه دنبال راهی برای رسیدن به رویاهام بودم. 

برای همین از تلاش کردن و شکست خوردن و نرسیدن ها خسته نشدم فقط ادامه دادم و ادامه دادم 

.


به معنای واقعی پاداش تمام تلاش ها و امید و ایمانی که به خودش و لیاقتاش داشته رسیده هر چند خودش میگه من هنوز به هیچی نرسیدم 

ولی خب برای کسی که میخواد یکی از 100 نفر موفق دنیا باشه الان قطعا به جایی نرسیده 

ولی از نظر من این مرد که جزو درامد اولای کشور هست ادم خیلی موفقیه! ادمی که از یه خانواده معمولی و متوسط وارد جامعه شده و مثل ما دانشگاه های برتر درس خونده و یه جایی یه جرقه تو ذهنش باعث شده به اینجا برسه. 


بهش میگم استاد

میگم استاد من خیلی خوشبختم که تونستم تو این سن سر کلاسهای شما حاضر باشم و در کنار شما کار کنم. 

لبخند میزنه و تشکر میکنه و میگه حیف که قدر منو نمیدونید و غش غش میخنده 

منم در حالیکه خنده رو لبام میماسه میگم اره واقعا قدرتون رو نمیدونیم چون خیلی بهمون نزدیکین اگر دور و دست نیافتنی بودین اونوقت قدر میدونستیم :)


وقتی سال 95 بخاطر بی احترامی چند باره مدیرم یهو تمام وسایلم رو جمع کردم و از محل کارم زدم بیرون و یه پیام فرستادم به مدیرم که دیگه حاضر نیستم برگردم اونجا 

با اینکه همه اطرافیان بهم میگفتن اشتباه کردی و تازه داشتی جا میفتادی و ولی حس خیلی خیلی خوبی داشتم!

چون از یک اسارتی غیر قابل تحمل خودم رو ازاد کرده بودم! 

مثل یه زندونی که فرار کرده و داره با قدرت هر چه تمام تر میدوه ولی نمیدونه به کجا فقط میدوئه! 

یادمه اون شب با همسرم رفتیم بیرون شام خوردیم من تو اون هفته به همه دوستام سر زدم و خبر استعفای جنجالی م رو به همشون دادم و همشون بهت کرده که اخه اسکل تو این بیکاری برای چی استعفا دادی!!

جواب منم این بود: جای من اونجا نبود!!!

خیلی خوشحالم که تونستم بالاخره جای خودممو پیدا کردم کار خودمو ادمای هم شان خودمو هر چند اینجا هم مجبوری با یسریا کل کل کنی که در شانت نیستند اما نمیتونن روی اعصابت بیان نمیتونن مانع پیشرفتت بشن نمیتونن جلوتو بگیرن نمیتونن زیرابتو بزنن


خدا رو شکر میکنم دیگه کارمند کسی نیستم خدا رو شکر میکنم. 



خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها

یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 

یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 

یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!

اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 

برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه رفتم و همچنان باهم در ارتباطیم. 

در حالیکه هم خونه ای من دقیقا یه کوچه پایین تر از این خانوم خونه گرفته ولی این خانوم اصلا پذیرای دوست من نیست چون میگه اخلاقش رو دوست ندارم نمیخوام زیاد رفت و امد کنه :))) 

بگذریم 

این خانوم در امور شخصی بسیااااااااااااااااااااااااااااار دقیق و پیگیره جوری که اگه بگه ساعت ده و بیست و سه دقیقه میام سر کوچه . حتی یک ثانیه هم تاخیر نداره! بر عکس من!!!!!!!!!


هفته پیش بهم گفت میخوام برم لپتاپ بخرم، گفتم خیلی خوبه خواستی بری بگو من باهات بیام تنها نباشی 

عاقا چهارشنبه شب دیدم تلفن خونه 18 تا میسد کال دارم!! عهههه خانوم همسایه س کههههه والا نگران شدم! 

تماس گرفتم گفتم چی شده خیر باشه! گفت هیچی فردا بیا بریم لپتاپ بخریم! :))) 


دیروز رفتیم لپتاپ خریدیم و بهش قول دادم که برم بهش یاد بدم چطور استفاده کنه! 

حالا شما داشته باشید تماس های پی در پی ایشون رو که خب کی میای مادر به من لپتاپ یاد بدی! 

همین بس که از دیروز که لپتاپ خریدیم تا الان 11 بار رو واتس اپ پیام داده و 13 بار هم زنگ زده خونه :)))) 


حالا دارم به این فکر میکنم 

منم اگر فقط ده درصد ممارست و پیگیری و جدیت ایشون رو تو کارای شخصیم داشتم الان کجا بودم!؟ نه واقعا الان کجا بودم ://// 

واقعا به این جدیت و پیگیریش غبطه خوردم یعنی غبطه خوردمااااااااااااااااااااااا :/// 


کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو برای چندمین بار خوندم 

با جوان درمانده کتاب همزاد پنداری میکنم کسی که یکجایی مشغول کاره، ولی از شغلش و محیط کاریش و درامدش و موقعیتش راضی نیست و در بین همکاران افسرده ش احاطه شده و ماههاست که میخواد استعفا بده ولی جراتش رو نداره 

دقیقا من بودم!

ماهها بود که میخواستم استعفا بدم ولی میگفتم از اینجا برم کجا برم! غافل از اینکه اینجا برای من حکم قفسی داشت که وقتی ازش ازاد شدم فهمیدم چه روزای خوبی رو بر خودم حرام کردم به خاطر ترس از دست دادن یک موقعیت شغلی!

از فرصت های کاری فراوانی که بعدها بهم پیشنهاد شدم و من در اوج ازادی و رهایی همشون رو رد کردم دیگه نگم براتون!

مهمترین مانع موفقیت همه ما ادمها ترس هامونه!

ترس هایی که خودمونم براش علت قطعی و مشخصی نداریم!


وقتی برای کسی کار میکنی سطح دغدغه هات و نگرانی هات معطوف میشه به اینکه مبادا دیر برسی سر کار و یا حقوقت به موقع پرداخت نشه و قسطهات عقب نیفته! سطح زندگیت رو در بهترین حالت بخصوص در این اوضاع گرونی در پایین ترین حد ممکن نگهداری و سعی کنی از اون پایین تر نری! 


اما وقتی رئیس باشی! البته نه رئیسی که همچنان حقوق بگیره و کارمنده! رئیس خودت! مدیر کار خودت! مسئول صفر تا صد ضرر و زیان و سود و درامد خودت! 

اونوقته که دیگه خواب نداری! شبها با فکر و برنامه میخوابی. صبح با هزار ایده بیدار میشی! قوی میشی جنگحو میشی برای رسیدن به تمام انچه بخاطرش همه چیو رها کردی و خواستی از صفر شروع کنی! 

به نظرم ارزششو داره! 

تو این مدتی که دارم برای خودم کار میکنم شاید درامدم حتی از زمان کارمندیم کمتر باشه ولی برای هر ریالی که بدست میارم کلی ذوق میکنم هر روز در حال حساب کتاب و برنامه ریزی ام! 

با اینکه درامدم فعلا پائینه و حالاها باید کار کنم ولی هر روز دارم هدف گذاری میکنم و برنامه ریزی میکنم برای تیک زدن هدفهای کوچک و بزرگم 

و این انرژی و نیرویی هست که کارافرین بودن به ادم میده نه کارمند بودن! 

از اینکه تو این سن قدرت شروع یه کسب و کار رو دارم به خودم میبالم از اینکه با قدرت دارم پستی و بلندی کارم رو مدیریت میکنم به خودم افتخار میکنم!

رئیس خودم باشم حس خیلی خوبی میده حتی اگر یه دفتر کوچولو تو فضای مجازی داشته باشی :) 


اخرین باری که برنامه های تلویزیون رو پیگیری میکردم یادم نمیاد!

فکر کنم دوره لیسانس بود که در به در دنبال تلویزیون بودیم تا یه فیلمی فوتبالی چیزی ببینیم . 

ولی الان 24 ساعت شبانه روز یبار هم این جعبه روشن نمیشه!

امشب حوصله مون سر رفته بود گفتیم ببینیم ماه رمضونی تلویزیون چیزی داره!

سریالها که طبق معمول ابکی! جدال فقر و ثروت و در پایان هم با پیروزی غرورافرین فقر!! و ندامت و پشیمانی ثروت به پایان میرسه 

یه شبکه جشن رمضان داشت با اجرای جواد رضویان و یه بازیکر دیکه نمیدونم کیه

چی بگم والا 

به 4 تا بچه بدی برنامه اجرا کنن بهتر از اینا دیالوگ میگن 

قشنگ معلومه این برنامه نه نویسنده داره نه طراح و نه کارگردان!

4 نفر دور هم نشستن گفتن 30 روز هر چی دم دستمون رسید اجرا میکنیم دیگه 

بعد میان میگن چرا مردم تحت تاثیر فرهنگ غرب قرار میگیرن چرا ماهواره میبینند چرا همش تو فضای مجازین!

بقیه شبکه ها هم که یا مسابقه است یا تبلیغ روبیکا 

یه چند تا شبکه هم این وسط مرگ بر امریکا میگن و به بیان بدبختی های مردم امریکا و بلاد کفر مشغولند!


ماحصل این همه بودجه که این نهاد مستقل و کاملا خود رای هزینه میکنه اندازه یک دقیقه برنامه مستند رازبقا ارزش نداره! 



یادش بخیر ماه رمضانهایی که جمع مون بیشتر از دو نفر بود! 

ماه رمضان دوران مجردی تو خونه پدر

ماه رمضان های خوابگاه

ماه رمضان های خونه مجردیم 

همه ش پر از خاطره س!

برعکس از ماه رمضان دوره متاهلی خاطره خاصی ندارم البته چرا دوره نامزدی ما مصادف شد با ماه رمضون که کلی میخندیدیم 

اقای همسر سه سوته افطار میکرد بدو بدو از شرقی ترین نقطه تهران خودشو میرسوند غرب تهران که بیاد دنبال من بریم دو ساعت بیرون بگردیم و بدو بدو برگردیم خونه هامون برای سحری اماده بشیم 

ولی ماه رمضان های خوابگاه رو بیشتر از همه دوست داشتم محصوصا سال دوم لیسانس که هر شب بساط خنده و ریسه مون به راه بود جوری که دیگه صدای اتاق بغلی هامون در میومد که عاقا گناه ما که نمیخوایم روزه بگیریم چیه خب نخندین انقد!


هیچوقت یادم نمیره سال دوم دانشگاه اتاق 30 نمیدونم چرا ولی یادمه جزو بهترین سالهای دوره دانشجویی ام بود شاید چون خیلی بچه بودیم و درگیر یسری مسایل نشده بودیم چقدر عکس دارم من از اون اتاق همش هم از سری عکسهایی یهویی که فقط خودت از سر و تهش سر درمیاری!


من چند سالیه از نعمت روزه گرفتن محرومم دروع چرا انصافا محرومم هم نبودم سختم بود تو این شرایط روزه بگیرم! تو این گرما 17 ساعت گرسنگی و تشنگی اخه برای چی واقعا!

بجاش 24 ساعته پای گاز و ظرفشویی در حال افطاری و سحری اماده کردنم! کاری که به شدت ازش متنفرم!

چون عادت به اشپزی سرسری و هول هولکی ندارم! باید همه چی سر صبر و حوصله باشه

امشب برای سحر لوبیا پلو درست کردم و برای افطاری هم حلو پختم و آش رشته! 

از الان عزا دارم برای افطاری و سحری فردا!


چه برنامه ای دارین شما ماه رمضون!؟



امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 

فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی

یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم.

قلبش تند تند میزد و بیحال بود

هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد

همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه 

اما از تاکسی که پیاده شدم . یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تی داد و یهو قلبش وایستاد!!!! :((((((((((((((((((((((

هی تش میدادم بالهاشو سرشو . ولی مرررررددد تو دستای من :(((((((((((((((((((((((


سه تا از بچه های دانشگاه شریف به تازگی همکار من شدند!

دو تا پسر و یه دونه دختر 

هنوز بیست سالشون هم نشده و من حس خواهر بزرگتر و گاها حس مادر نسبت بهشون دارم!

یکیشون رتبه 70 کشوره!

بهش میگم من هر چی نگاه میکنم بهت نمیاد چنین رتبه ای کسب کرده باشی!

میخنده میگه اگه بگم سال قبلش میخواستم ترک تحصیل کنیم اونوقت بهم میاد :)))

خیلی دوستش دارم خیلی خیلی

برای دخترک کمی نگرانم 

و اون یکی پسره رو اعصاب منه چون به شدت دقیقه و مدام همه چی رو پیگیری میکنه! ولی بازم دوستش دارم


یکی از خوبی های کار ما اینکه ما ها در قدم اول حس یک خانواده داریم نه حس یک سری همکار!

نسل جدید کمبود محبت از سمت خانواده دارند! به همین دلیله که جمع دوستی پایدار و مفرحی دارند.

ما دهه شصتی ها هم داشتیم ولی برامون یه چیز روتین و پذیرفتنی بود! اصلا زمان ما هر کی از خانواده محبت میدید عجیب بود :))

ولی نسل الان نمیپذیره و براش میشه یه عقده!





میون این همه جایی که کار کردم کمتر . یا بهتره بگم هیچ جا این محیط کار رو تجربه نکردم

جایی که میتونی با یکسری ادمها حس هم خانواده بودن پیدا کنی 

میتونی درددل کنی و درددل بشنوی 

کمک کنی مشکلات حل بشه و حتی اگر حل نشه میتونی همراهی کنی و کمی از درد مشکل رو تو به دوش بکشی!


امشب با یکی از بچه ها صحبت میکردم و هماهنگ میکردم بره سر نمایشگاه وایسه که یهو عصبی گفت الان نمیتونم تصمیم بگیرم تمرکز ندارم

فکر کردم برای درسهاش هست گفتم خب پس ولش کن خودم میرم 

ادامه داد خانم به نظرتون کی میشه من خونه بگیرم نجات پیدا کنم؟؟ 

سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم تا بتونم باهاش صحبت کنم

حس کردم میخواد درددل کنه!

یه کلمه پرسیدم چی شده. 

گفت و گفت و گفت. 

حسابی که حرفهاش رو زد و اروم شد  رفت که بخوابه. 


به همین قشنگی! 

قرار شد یه روز بعد کار بشینیم حضوری صحبت کنیم و در مورد مشکل خانوادگی که داره فکر کنیم و بتونیم راهکار بدیم. 




مدتی هست به دنبال خونه  هستیم برای پیدا کردن یه خونه بزرگتر و نوسازتر 
پولی که امسال داریم مناسب خونه ی مورد نظرمون در شرایط اقتصادی پارسال هست!
یعنی بگم اوضاع جوری شده که با 80 میلیون رهن و 2 میلیون اجاره نمیتونیم خونه مورد نظرمون رو پیدا کنیم!!! 
تو این شرایط اقتصادی که ارزش پول کشور همینطور پایین و پایین تر میاد و همه چی هم باطبع گرون و گرون تر میشه. فقط در یک شرایط میشه متناسب با تورم درامدمون رو افزایش بدیم اون هم در صورتی که خودمون جزو تولید کننده ها باشیم!!!! 
چون یک تولید کننده مواد اولیه رو گرون میخره و گرون هم میفروشه و سودش هم قطعا متناسب با وضعیت اقتصادی کشور هست لذا نسبت به یک کارمند حقوق بگیر ضربه چندانی نمیخوره!
در مرحله دوم شرایطی که میتونه یک نفر رو از این بحبوبه اقتصادی نجات بده، تولید و صادرات هست! یعنی شما اگر بتونی تولید خودت رو که به ریال تهیه کردی به دلار بفروشی بالاترین سود ممکن رو داری! 
تصور کن یه محصول رو 1000 تومن تولید میکنی و صادر میکنی به خارج از کشور 1 دلار! همون یک دلار برات 12000 تومان سود خالص میاره!
این یه راهکار هست برای همه دوستان که بتونن تو این شرایط اقتصادی خودشون رو نجات بدن :)

شاید بگین کو سرمایه که بخوایم تولید کننده باشیم و تازه صادر کننده هم باشیم:)
باید بگم ما هم مثل شما هیچ سرمایه ای نداشتیم ولی الان میخوایم اولین صادرات رسمی مون رو استارت بزنیم :) زیرا اعتقاد داریم خواستن توانستن است!
 به امید الهی :)

تا حالا شده تو یه موقعیتی گیر کنی و یه مشکلی برات پیش بیاد که بمونی توش که حالا باید چیکار کنی!

نه کسی هست بهت کمک کنه و نه میتونی از کسی بگیری

و یهو این وسط یه راه حلی به ذهنت میرسه و حلش میکنی!!!

بگذریم از ذوق و شوق بعدش که آخ جون چه خودم تنهایی حلش کردم!! ولی عایا شده تا حالا؟؟

شده؟

هر چند کوچیک در حد حل مسئله ریاضی!

اگر شده ممنون میشم اینجا شرح بدی بعدا میگم چرا :)




امروز جلسه تیم داشتیم. 

من عضو تازه وارد این جلسه هستم و عملا وسط بچه های قدیمی و با سابقه و مدعی شرکت حرفی برای گفتن ندارم. 


امروز رئیس شرکت (همون مرد دوست داشتنی و مقتدر) نیم ساعت اخر جلسه رسید و گفت یک کار تحقیقی رو در رابطه با بازار خارج از کشور و تحلیلش میخواد به دو تا تیم واگذار کنه و افراد تیم رو از قبل مشخص کرده و یکی از مدیران رو سرپرست تیم ها گذاشته که روند کار رو بررسی کنه.

در مورد کلید واژه  ها و سرتیترهای گزارشی که قراره تهیه بشه توضیح دادند و اسامی هر دو تیم رو اعلام کردند:

تیم 1 به سرپرستی فلان. همکاران خانم فلان و فلان و فلان و خانم فریبا.!!! 

من طبق عادت داشتم همه چی رو یادداشت میکردم با شنیدن اسم خودم از جا پریدم!!! چی؟؟؟؟ من؟؟؟؟ من عضو تیم تحقیقاتی جلسه تیم؟؟؟ 

اصلا نمیتونستم شادی خودم رو کنترل کنم! 

برام باور نکردنی بود. 

هفته پیش در مورد عدم پیشرفت یا بهتره بگرم پس رفت تیم مون با رئیس در حد ده دقیقه صحبت کردم و ایشون قول دادن همه جوره به من و تیم کاریم کمک کنند. 

باورم نمیشد بخواد چنین اقدامی بکنه و اینطوری من رو تو شرایط رشد قراره بده. 

الان دیگه بیش از پیش خوابم نمیبره!!!! 


یعنی اگر تا قبل از امروز میتونستم هر بهونه ای برای نرسیدن به هدفهام بیارم از امروز دیگه عملا دهنم بسته شد همه چی فراهمه و فقط باید اراده کرد و قدم برداشت!! 


برعکس چندماه پیش که همه چی مبهم و تیره و نار بود، الان به حدی اینده برام آبی و افتابیه که حتی صدای موجهای دریای سواحل اقیانوس آرام رو میتونم از اینجا بشنوم .


روزهای روشن سلاااااااااام :***



خیلی دوست دارم این تاریخ رو یجا به عنوان نقطه عطف ثبت کنم ولی نمیدونم کجا :/ 


اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 

صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 

چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم

اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 

زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسی!! 


خدا بخیر کنه فردا رو !!

عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))


تا حالا شده

 یه ادمی رو در نظر بگیری که یسری ویژگی های اخلاقی مزخرف داره که تو رو متنفر میکنه . و تو مجبوری باهاش بسازی به هر جهت . 

یه مدت میگذره هم تو سعی میکنی باهاش کنار بیای

و هم حس میکنی این ادم انگار داره تغییر میکنه و انگار داره ادم میشه! 


دوباره یه مدت میگذره

حس مثبت پیدا میکنی نسبت به این ادم که نه انگاری این ادم داره اخلاقای گندشو عوض میکنه و تو هم سعی میکنی خوب باشی باهاش.

.

.

.

 اما دقیقااا 

یجایی که باهاش اوکی میشی و میری بزرگترین لطف رو در حقش میکنی یکاری میکنه گند میزنه به تمام تصورات مثبتی که در موردش داشتی! 

میفهمی نه این عوضی آدم بشو نیست انگار!! ذات خراب خرااابه دیگه نمیشه کاریش کرد! 



اینطور مواقع چه میکنید؟؟ نه واقعا چه میکنید؟؟؟


اعصابم خورده شدید از دست همچین آدمی . همسر باز رفته ماموریت نیست سرش خالی کنم یکم آروم شم مجبورم بیام اینجا بنویسم :////////////


میگم این قدیما چقدر همه چی از همه لحاظ قشنگ بوده!! 

مثلا همین شعر و موسیقی رو شما ببین 

صبح تا شب موسیقی قدیمی مهم نیست کی مرتضی بیژن. معین. حمیرا و شجریان اصفهانی ناظری ها و .  پلی باشه عمرا اگه خسته بشی! 

ولی امان از اهنگ جدیدا! انقد بی سرو تهه که خود من شخصا دو دیقه نمیتونم تو یه فضایی باشم این خزعبلات هم پلی باشه!!


خدایی این اهنگ بانوی شرقی فرشید امین رو گوش کنین سراسر لطافت و نازه! 

http://dl.myyazd-music.ir/Single/1397/Azar/16/Farshid%20Amin%20-%20Banoo.mp3


چی شد که از همه لحاظ اینی شدیم که الان هستیم :/// 


نمیدونم ما ادمها چرا جنس مون اینجوریه! 

تا وقتی یه چیزی رو داریم قدرش رو نمیدونیم به محضی که از دستش میدیم دلمون براش تنگ میشه و ناراحتی هاش سراغمون میاد 

حالا این چیزی میتونه کسی هم باشه! 

گاهی این دلتنگی یه پایانی داره چون مثلا دو روز یا دو هفته یا دو سال دیگه اون شخص رو میبینیم و همین اروم مون میکنه 

اما اگر خدا ناکرده این دلتنگی پایانی نداشته باشه 


همسر امروز صبح که من خواب بودم رفت سفر و فردا شب برمیگرده 

قرار بود دیروز عصر بره و من دیشب مغموم داشتم از شرکت برمیگشتم دیدم چراغ خونه روشنه!!! زنگ زدم در باز شد!!! پریدم تو خونه گفتم عههههه نرفتی؟؟؟؟ 

گفت نه! فردا صبح میرم! 

با لبانی کج گفتم چه ساعتی؟ 

- 3 صبح!

خب 3 صبح میخواستی بری که همین امشب میرفتی دیگه :// 

.

.

.

امشب اصلا دلم نمیخواست بیام خونه هی میگفتم کاش یجا بود میرفتم شب میموندم تنها نبودم خونه! 

ولی انقدر کار داشتم که لحظه ای نمیتونستم فکر کنم جای دیگه ای باشم! 


تو راه تماس گرفتم با همسر و گردن کج کرده گفتم :

خب آخه نمیگی من الان میرم خونه کسی نیست در رو باز کنه!؟ 

کسی نیست یه آب بده دست من یه چایی دم کنه . 

همسر هم گفت گاهی این دوری ها خوبه چون باعث میشه قدر هم رو بیشتر بدونیم . والا میخوام قدر همو اینطوری ندونیم خب :/// 


پی نوشت:

همسر همیشه 3 - 4 ساعتی زودتر از من میاد خونه به خاطر همین من وقتی میام در رو باز میکنه، میوه شسته هندونه قاچ خورده و چای دم شده صفا و صمیمت و اینا تو خونه منتظر منه :)))))))))

خب شما بودین عایا میرفتین تو خونه ای که کسی نیست اینا رو آماده کنه براتون!؟ :))) 



به دو همکار خانم/آقا 

بصورت پاره وقت یا تمام وقت

اشنا به زبان های خارجی و مجرب یا علاقمند به تجارت در عرصه بین المللی نیازمندیم. 

یا ساکن تهران باشن یا بتونن در موارد وم به تهران رفت و امد داشته باشند! 

 

نام و شماره تماس و سن و مختصری از خودتون رو کامنت خصوصی بگذارید تماس میگیرم باهاتون :) 


خب امشب از اون شبهای تنهاییه 

اقای همسر برای اولین برای بدون من رفتن سفر 

چون من بهش گفتم آخر ماهه و باید حساب کتاب ماه رو ببندیم از سر جام ت نمیتونم بخورم!! ولی شما میتونی بری عزیزم. 

و خب ایشون هم رفت 4 روز تعطیلیه شوخی نیست! :)

و خب منم که دست رو دست نمیذارم که از صبح هر چی زنگ میزنه پیام میده جوابشو نمیدم گفتم تا تو باشی منو تنها نذاری خودت بری ددر !

میگه باباااا خودت گفتی بروووووووووووو گفتم از کی تا حالا حرف من شده وحی منزل!؟ 

خلاصه که تو فاز اذیتم :؟)

 

امشب داشتم قسمت ارتباط با مشتریان خارجی مون رو چک میکردم اووووه جقدر کامنت 

نمیرسیدم بهشون جواب بدم 

وسطشون اگه ایرانی میدیدم پر میاوردم! انگار این منم که رفتم خارج یهو ایرانی دیدم وسط خیابون :))))))

 

48 ساعت تا پایان ماه مونده و من استرس دارم برای دفتر پایان کار و نتیجه ای که باید تحویل رئیس بزرگ بدم 

دلم روشنه ولی میترسم تصور باطل باشه :///

دعا کنید سربلند بیرون بیام مسئولیت بزرگی رو دوشمه این ماه باید سربلند باشم!! 


مدتی هست که صادرات محصولات رو شروع کردیم. 

انتظاری که از بازار خارح از کشور داشتیم بالاتر از حد تصورمون بود کمی جا انداختن یک محصول جدید در بازار سخت هست اما لذت بخشه. 

چیزی که اینجا من رو ناراحت میکنه اینه که:

این محصول داخل ایران هم هست بگذیم از اینکه بسیاری از ایرانیا  کلا هر چیزی خارجیش رو قبول دارند و حتی اّب معدنی هم میگن بریم برند خارجی بخریم، اما 

ناراحتم از اینکه اونایی که دوست دارند این محصولات رو بخرند و استفاده کنند بسیاری شون قدرت خرید ندارند و نه اینکه محصولات گرون باشه نه! قدرت خرید اومده پائین و دقیقا همونایی که به این محصولات بیشتر احتیاج دارند توانایی کمتری برای خریدش دارند!

 

اما در بازار خارج از کشور وقتی محصول و قیمتش رو معرفی میکنیم (حتی به ایرانیان ساکن اونور ) حتی سر خریدش چونه هم نمیزنند یعنی در این حد قیمتها براشون مناسبه و میتونن برای خرید اقدام کنند. 

در حالیکه محصولات ما برندسازی و قیمت گذاری شده متناسب با بازار کشور مقصد هست اما به هر جهت به ازای هر خرید مشتری خارجی از نمایندگی تحت پوشش من . هم خوشحال میشوم بابت ثبت یک بار صادراتی و هم ناراحت میشم از اینکه چرا خرید یک محصولی که در ایران به بالاترین کیفیت تولید میشه باید برای هموطنان خودم سخت باشه و همین محصول به راحتی در بازار خارج از کشور قابل خرید باشه :/// 


یه پروژه رو میخوام شروع کنم دنبال شریک میگشتم 

چون ریسک پروژه بالا بود و از طرفی هم سود خوبی توش هست نیاز داشتم یه ادم همراه و همگام باشه که وسط کار حاشیه و اعصاب خوردی و دبه و اینا نداشته باشه!

 

یادم به یکی از هم دانشگاهی های فدیم افتاد که سر چند تا کار خیلی با هم به چالش رسیده بودیم ولی نمیدونم چرا قبولش داشتم هنوز و میدونستم پای کاره حالا دفعه های قبل به یه گیر و گوری خورده بودیم ولی دیگه کسی رو سراغ نداشتم که بتونم تو این شرایط ازش بخوام همراه من باشه

 

بهش زنگ زدم و احوالپرسی و فلان و گفتم ببین یه کاری میخوام شروع کنم اگه مثل دفعه های قبل بازی در نمیاری بیام بشینیم حرف بزنیم گفت اوکی بیا ببینم چی میگی. 

 

 

ساعت 8 شب رفتم شرکتشون گفت بیا اینجا من تنهام راحت حرف میزنیم. ناگفته نماند ساختمان کلا خالی بود و فقط سرایدارش اونجا بود، ده دقیقه بعد اینکه من از اسانسور رفتم بالا دیدم پشت سرم اومد ببینه من اون وقت شب تو اون دفتر با یه اقا چیکار دارم :)))))))))))) 

وقتی رسید من داشتم بلند بلند در مورد یورو و دلار و نرخ تبدیل ارز و . صحبت میکردم دوستمم اونور پشت میز نشسته بود یادداشت میکرد :)))  سرایداره خودش جا خورد لبخندی زد و گفت ببخشید مزاحم شدم دیدم چراغها روشنه گفتم ببینم کسی اینجاست :))) 

 

خلاصه بگذریم همه چیز رو براش توضیح دادم و پلن براش کشیدم که یه همچین برنامه ای دارم و این کارا باید انجام بشه و هستی یا نه و . 

 

وقتی صحبتهامون به خیر و خوشی تموم شد رفت از تو جیب کیف پولش چند تا برگ کاغذ دراورد و گفت فریبا من زیاد به فال و اینا اعتقاد ندارم اما میخوام یه چیزی بهت نشون بدم:

چند وقت پیش (حدود 6 ماه پیش) یکی از دوستام گفت یه کسی رو میشناسه که اینده رو میگه و کارش درسته و اینا منم به شوخی گفتم اوکی بریم ببینیم چی میگه یسری چیزایی که گفت درست بود و کاری با خوب و بدش ندارم اما درست پیش بینی کرد. 

 

تو کفته هاش یجا گفت طی 2 فصل دیگه خانم ف با شما تماس میگیره و به شما یک پیشنهادی میده که خوب و روشنه!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

من تو این مدت فکر میکردم این خانم ف کیه اصلا یاد تو نبودم!! وقتی بهم زنگ زدی یاد جمله این فالگیره افتادم و گفتم بیا با هم صحبت کنیم ببینیم چیه داستان! 

 

عاقا من رو میگی ://////////////// 

 

حرفی ندارم دیگه بقیه ش با خودتون!!  


امروز با دوستامون رفته بودیم بیرون 

یکی از بچه ها گفت: امشب حتما ماه رو نگاه کنید 

ماه امشب در بزرگترین اندازه ممکن و در نزدیکترین فاصله ش با زمین قراره میگیره!

 

عاقا ما اومدیم همین رو تو گروه دوستان خانوادگی مون نوشتیم! 

 

کمتر از نیم ساعت دیدم همه تو اینستا استوری گذاشتند امشب ماه رو ببینید. تمام کانالهای خبری محلی تفسیر و پردازش اندازه امشب ماه . 

یسری هم اخر شب عکس گذاشته بودن از ماه! با این عنوان : ماه متفاوت امشب :))))

 

حالا من هی میرفتم از پشت پنجره نگاه میکردم میگفتم امشب تازه ماه کوچیکه کهههه شب 14 هم هست مثلا. 

 

خلاصه خواستم بگم شایعه به همین صورت و به همین سرعت رنگ واقعیت میگیره :) 


دیشب با دوستامون رفته بودیم بیرون . پارک پلیس تهرانپارس 

بعد از اونور رفتیم سمت سعادت اباد یه بسته تحویل بگیریم

منم قرار بود امروز برم شرکت کارای این هفته رو راست و ریس کنم که شب رابیفتیم بریم سفر 

تو مسیر برگشت از سعادت اباد خوردیم به ترافیک عزاداری و . اروم اروم میرفتیم که یهو دیدم ماشین شروع کرد به سرصدا کردن 

شک کرده بودیم ماشین خودمونه یا سرصدای بیرونه! 

ماشین رو زدیم کنار خاموش کردیم دیدیم عه! صدای ماشین خودمونه! 

استارت زدیم دوباره شروع کرد صدا کردن!

زنگ زدیم امداد اومد گفت2 روز کار داره! ماشین باید بره تعمیرگاه بره بعد عاشورا تاسوعا!

حتی روشنش هم نباید بکنید از همونجا زنگ زدن یدک اومد رخش سفیدمون رو برد :///

حالا من و همسر هی تو فکر بودیم که اخه چی شد!؟؟؟

موندیم سر دو راهی که اصلا بریم یا نریم حالا!؟ با قطار بریم یا اتوبوس!؟؟ با چی برگردیم؟؟ کی برگردیم؟؟؟ اینهمه وسیله جمع کرده بودم و سوغاتی و . که ببرم برا بچه ها الان هیچکدوم رو نمتونم ببرم!

اول میخواستم غر بزنم سر خودم که کاش نمیرفتیم بیرون با بچه ها که این اتفاق نمیفتاد چون همسر خیلی راغب نبود بیاد ولی به اصرار من اومد. ولی باز فکر کردم که خب اگه فردا شب تو مسیر تو اتوبان با یه خروار وسیله و تو ترافیک و خارج از شهر این اتفاق میفتد میخواستیم چکار کنیم!؟؟؟

 

نمیدونم 

من این جور مواقع میگم قطعا خیری توش بوده .! 

اولین خیرش هم این بود که من یه روز بیشتر وقت دارم برای پیگیری کارام :/ 


در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 

خیلی زیاد 

بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 

بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 

بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 

.

.

.

اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم . 

این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 


در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 

خیلی زیاد 

بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 

بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 

بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 

.

.

.

اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم . 

این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 


با مشتریان داخل از طریق تلگرام و با خارجی ها از طریق اینستاگرام و واتس اپ در ارتباط بودیم. 

در کسری از ثانیه دسترسی به همشون رو از دست دادیم 

یسری از مشتریان در حال مشاوره و اشنایی با برند بودند از طریق فضای مجازی که دیگه نداریمشون 

یسری مشتری در استانه خرید بودند و منتظر دریافت پیش فاکتور 

یکسری مشتری پیش فاکتور دریافت کرده بودند و منتظر ثبت و اطلاع رسانی جهت واریز 

و یکسری ها سفارشاتشون رو دریافت کردند و باید باهاشون پیگیری کنیم و خدمات تکریم مشتری و . 

 

همه اینها در بستری فضای مجازی و شبکه های اجتماعی ساخته بلاد کفر در دست انجام بود به راحتی!

و همه اینها به یک اشاره ای مسدود شد به همین راحتی!!!! 

 

نمیدونم چه عقل و چه تفکری پشت این سیستم بود هر چی بود تفکری بیش از پیش خودخواهانه بود خیلی خیلی زیاد! 

 

غافل از اینکه آب راه خودش را پیدا میکند.! 


یکسال پیش یه قراردادی با یکی بستیم 

الان بعد یکسال هنوز دنبال پولمون میدوییم. حالا بعد یکسال طرف دبه دراورده و نمیخواد پرداخت کنه! 

امروز با رئیس صحبت کردم و گفتم جریان این شده و من اعصاب ندارم واقعا با این آدم بجنگم چیکار کنم؟ 

از طرفی میگم برم شکایت کنم از طرفی میگم ولش کن دیگه این که یه زندگی حسابی نداره حالا یه شکایت هم بیاد روش! 

رییس خیلی اروم توضیح داد دو تا کار میتونی انجام بدی:

کلا پرونده شو ببندی و بسپری دست خدای خودش و اعصابتو بیش از این خورد نکنی! 

و راه دوم اینه که بری دنبالش بیفتی و شکایت و ! تا بتونی حقتو بگیری ازش. 

ببین برای خودت کدومش بهتره! البته با قدر دونستن هر لحظه لحظه از زندگیت . 

 

بی معطلی گفتم بخشیدمش پروندشو بستم این هم بره روی همه پرونده هایی که از قبل بستم و فراموششون کردم. 

لبخندی زد و گفت هر زمان تو یه جریان اینطوری گیر افتادی به این فکر کن چیکاری انجام بدی که روانت و روحت اروم تر بشه همون رو انجام بده. 

حساب کن پول این پروژه رو اگر بری با دعوا و . بگیری چه دردی میتونه از زندگیت دوا بکنه که ارزش داشته باشه بری دنبالش؟ 

واگذار کن به خدا خودش برات جبران میکنه اونم میدونه و حق و خدای خودش و ! 


امروز سر جلسه مشاوران، صاحب جلسه صحبتهاش رو با این جملات به پایان رسوند که من هنوز از فکر کردن بهش نمیتونم بخوابم!

 

اگر بیان بهت بگن یه فیلمی قراره ساخته بشه و از تو دعوت شده تو این فیلم بازی کنی چه حسی بهت دست میده؟! خوشحال میشی نه؟ 

حالا اگه بیان بگن تو این فیلم نقش سیاه لشکر داری چطور؟ بازم خوشت میاد؟ دوست داری بازی کنی؟!

ویژگی مشترک سیاهی لشکرها چیه: لباس مثل هم میپوشن، حرکات یکسان انجام میدن، شخصیت مهمی ندارن، حق اظهار نظر ندارن و حتی دیالوگ هم ندارن و هیچ جای فیلم به دید نمیان و صرفا جهت پوشش برجسته تر نقش های اصلی فیلم به میدون میان! بعد از پایان فیلم هیچ کسی سیاه لشکر رو یادش نمیاد! حتی خود شخص هم شاید جایی نتونه افتخار کنه که تو فلان فیلم بازی کرده چون میترسه بپرسن خب چه نقشی داشتی و اون بگه هیچ نقشی.!!!

اما بازیکر نقش اول، همه فیلم رو به نام اون میشناسن! حتی فیلم ممکنه به نظر و خواست اون تغییر کنه .!

به عنوان مثال در فیلم ده فرمان با بازی چارلتون هستون» و یول براینر» در صحنه مشهور شکافته شدن دریای سرخ توسط حضرت موسی از ۱۴ هزار سیاهی لشکر استفاده شده! یا فیلم گلادیاتور با بازی راسل کرو یکی دیگه از فیلمهای بزرگ با بیشترین تعداد سیاهی لشکر هست! کسی چهره یا نام سیاهی لشکرها یادشه؟؟؟؟؟

 

حالا تو فیلم زندگی هم بازیگر نقش اصلی داریم هم سیاه لشکر!

تو الان کدومی؟! دوست داری کدوم باشی؟!

 

تو فیلم زندگی خودت چطور؟؟؟ بازیگر اصلی فیلم زندگیت خودتی؟! یا تو فیلم خودتم سیاه لشکری؟؟؟ 

 


انقد این سه روز دلواپس مدیر جان هستم که دیگه صدای همسر هم درومده که چخبره بابا انقد نگرانشی؟!؟ 

میگم چیه خب مدیرمه اینده کاریم دست اونه خب!! الان 3 روزه نیست همه کارام عقبه!

میگه عهههه 

منم میرم سفر همینقد نگرانی؟ هی رابراه اسمس و زنگ!؟

گفتم اخه من کجا رابراه بهش زنگ زدم یبار زنگ زدم جواب نداد پیام دادم الکی چرا شلوغش میکنی؟

 

 

باز میگم 

هاااا چیه حسودیت میاد؟؟ من انقد هواشو دارم؟؟ تازه کلی هم سوغاتی براش اوردم دو روز دیر بیاد خراب میشه همش :)) 

میگه حسووودی ؟؟؟ کییییییی؟ من؟؟؟ به کی؟؟؟ مدیر تو؟؟؟ 

اون باید حسودیش بشه نه من! :))))) 

 

 

 

ولی جدی یه مدت انقد تو خونه مدیر حان مدیر جان کرده بودم انصافا همسر حساس شده بود!! یجایی غبر مستقیم خیالشو راحت کردم که مدیر و تخت پادشاهی و همه ثروتش که هیچ. همه دنیا رو بهم بدن تو رو به کسی نمیدم خیالت تخت ت ت ت ت ت ت ت :**** 

 

انصافا همسر باظرفیت مثل اقای شوهر ما کم پیدا میشه و فکر کنم اصلا نیست!! یعنی مدیر من چپ میره راست میاد میگه فریبا خانم دمت گرم با این همسر خیلی عاقاست قدر بدون منم عصبی میشم میگم رئیسسسسسسسسس  اون باید قدر بدونه نه من :)))))))))))

 

 


خب جشنواره درون سازمانی داریم برای انتخاب بهترین مدیر :)

 

من دارم تمام تلاشم رو میکنم که من جزو اون برترین ها باشم! 

تا الان تلاشهام نسبتا خوب بوده ولی خب . هنوز تا رسیدن به رنک برترین تقریبا نصف راه دیگه دارم اما کمتر از نصف ماه دیگه مونده! 

 

میشه دعا کنید این روزها کارام خوب پیش بره من به بهترین رنک برسم مرسی :)

همتون شام مهمون من اگه مجموعه تحت پوشش من بتونه این رنک رو بگیره :* 


دیروز با مدیر جلسه داشتم. 

هر هفته یکساعت برای من وقت میذاره و تمام گیر و گور ای کارم رو بهم میگه و این یک فرصت بسیار عالیه برای من که تازه وارد عرصه تجارت شدم بتونم در کنار یه آدم ابر موفق کسب تجربه کنم! اونم بصورت کاملا خصوصی:) 

 

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم کمی فکرم درگیر بود خیلی طول کشید بفهمم خواب بوده!! تو خواب مدیر ناراحت و پریشان بود!! و من نگران از اینکه چی شده که رئیس انقد ناراحته . وسط جلسه ای که داشتیم یهو عذرخواهی کرد و رفت و من خیلی ناراحت بودم که یعنی چی شده چون تمام این مدتی که دارم باهاش کار میکنم اینطوری ندیده بودمش. البته همه اینها خواب بود!

 

صبح خوش خوشان شروع کردم نوشتن سوالاتی که باید تو جلسه از مدیر میپرسیدم ساعت 12 اماده رفتن به شرکت بودم که یهو دیدم دینگ دینگ SMS اومد از جناب رئیس که من برام کاری پیش اومد امروز نیستم!! 

دیروز نبود امروز هم نبود پیام جواب نمیده . تماس هم جواب نمیده . 

منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشه!!! 

که مبادا براش اتفاقی افتاده باشه.!

 

ازتون میخوام دعا کنید همه چی به خیر و خوشی باشه. زندگی و اینده خیلی از مردم این کشور و چه بسا دنیا به سلامتی و حال مدیر من وابسته س :) 


خب اقای رئیس از یک ماموریت فوری برگشت و در کمال صحت و سلامت تشریف دارند. 

به همسر گفتم امروز که رفتم جلسه یهو دیدم رئیس نشسته سر میزش میخواستم بپرم بغلش کنم.! :))))

 

گاهی وقتی حضور بعضی ادمها در زندگی مثل یک معجزه میمونه 

گاهی فکر میکنم حضور این ادم تو زندگی من پاداش کدام کار نیک منه!؟؟؟

 

خدایا شکرت :) 


اقای همسر یک ماموریت فوری دو روزه براش پیش اومد 

عاقا رو صحیح و سالم فرستادیم ماموریت، سرماخورده و نحیف و نالان تخویلمون دادن. 

 

صدای گرفته و تب کرده و رنگ و رو رفته و . 

 

خونه رو حسابی گرم کردم و بخور و لیمو و شلغم و هم که خدا رو شکر موجود بود! 

 

از لحاظ ویتامین که تامین شد فرستادمش بره بخوابه که به نیم ساعت نکشید اه و ناله ش بلند شد . تب و لرز کرد شدید   الان  من عکس بفرستم تشحیص نمیدین زیر این حجم پتو ممکنه ادم خوابیده باشه :))

 

ولی انصافا من حاضرم خودم کل سال مریض باشم ولی پدر یا همسر حتی ثانیه ای مریضی نداشته باشن من شخصا تحمل ندارم! 

الانم عدسی گذاشتم برای صبونه، میخواستم ناهار فسنجون بذارم که گویا باید نظرم رو تغییر بدم برم به سمت سوپ و غیره! 

 

هوای تهرانم که انگار هوای ت خوردن نداره خفه شدیم تو این دود و دم! 

 


بخاطر عملکرد خوبم در ماه گذشته،

یک دستگاه بابلیس مخروطی به خودم هدیه دادم از دیجی کالا سفارش دادم امشب به دستم رسید:) 

 

من موهام به شدت صافه! یعنی انقدر که وقتای عروسی و مهمونی و . با هزار مدل تافت و کرم و اسپری و اگه یکم حالت بگیره! 

امشب بابلیسم که رسید گفتم دیگه میتونم یه مدل موی خوشگل و حالت دار به موهام بدم از این ی دربیارم! 

 

عاقا اینو نگفتم؟؟؟ 

 

بالای 7 بار موهامو بابلیس کشیدم ، کرم مو زدم، تافت زدم . شما بگو اگه دو دیقه به اون حالتی که دادم اگه وایساد! 

شما راه حلی سراغ دارید؟ 

کم کم دارم به فکر فر موی دائم میفتم اخه خیلی گرونه دلم نمیاد اینهمه پول بی زبون رو بدم به ارایشگاه :) 

 

این مدل موها رو دوست میدارم :)

و

این مدل 


امروز بعد ۴ و نیم سال زندگی مشترک فهمیدم نه من کشمش قاطی عدس پلو دوست دارم و نه همسر

تا الان من فکر میکردم همسر دوست داره برای همین میریختم تو غذا

امروز فهمیدم همسر هم دوست نداره و فکر کرده من دوست دارم چیزی نمیگفته

 

 

از من به شما نصیحت با هم راحت باشید تا مجبور نشید ۴ سال طعم کشمش رو تحمل کنید


یادمه سال 95 تو همچین روزایی بود که وقت تمدید قرارداد کاری سر حقوق با مدیرم به توافق نرسیدم و عدد حقوق من رو خیلی پائین تر از اون چیزی که تصورش رو میکردم تعیین کرد و با وجود  5 سال سابقه کار تو اون فضا و با وجودی که میدونست یکی از نیروهای کلیدی دفتر پروژه هستم و عملا نمیتونه کسی مثل من رو پیدا کنه ولی از موضع خودش کوتاه نیومد! 

اونم فقط به یک دلیل چون من همیشه از ارزش خودم کوتاه اومده بودم و شرایط رو پائین تر از اون چیزی که لایقش بودم پذیرفته بودم! 

اما اون روز یک نیروی درونی دیگه نگذاشت کوتاه بیام و قرارداد رو امضا نکردم و گفتم همون عددی که خودم گفتم به هیچ وجه کمتر قبول نمیکنم. مدیر هم با یه لبخند دلسوزانه ای بهم گفت خب خودت که شرایط کار روبهتر میدونی و  میدونی که کار نیست و حقوق همه جا همینه و . حالا باز تصمیم با خودته همینه که هست! برو و تصمیم نهاییت رو برام ایمیل کن . راستی فردا اومدی فلان کار رو بیار بشینیم براش برنامه ریزی کنیم . 

و من عصبی که چرا مدیر انقدر مطمئنه که من قطعا اونجا میمونم!!!!!!

و من همون ساعت به اتاقم برگشتم کارای نیمه تمام روز رو به سرعت تموم کردم ساعت حدودای 6 بود که کارم تموم شد و تمام وسایلم رو از اتاق جمع کردم هارد یکی از بچه ها رو گرفتم و اطلاعاتمو از سیستم تخلیه کردم و یه ایمیل زدم به مدیر که شما رو به خیر و من رو به سلامت . 

کلیدها رو هم تو کشوی میزم گذاشتم و برای همیشه از اون فضا خداحافظی کردم! 

 

مدیرم صبح تماس گرفت که کجایی نیومدی منم با لبخندی گفتم: گفته بودم که دیگه حاضر نیستم کار کنم :) 

چهره خشک شده ش رو پشت تلفن میتونم تصور کنم که یادمه تا دو هفته ایمیل میداد و عددای مختلف پیشنهاد میداد . بگذریم که تیکه هم مینداخت که تو خب کار خاصی نمیکنی عدد پیشنهادیت بالاست و . ساعت کاریتو کمتر میکنم که بتونی راحت تر کار کنی و  

اما من فردا روزی که از محیط کارمندی و اداری فاصله کرفتم تازه قدر خودم رو و زمانم رو دونستم و دیگه به هیچ عددی حاضر نشدم برگردم! 

بگذریم از اینکه تا 7 ماه بعد نیروی تازه کاری که جای من اومده بود روزی 6 دفعه به من زنگ میزد که بپرسه کارا رو چطوری پیش ببره و خب منم قطعا جوابشو نمیدادم :)))) 

.

.

.

.

بعد از اون دوران من دور هر چی کار کارمندی و استخدامی بود خط کشیدم! دیگع حاضر نشدم سراغ هیچ کاری برم. ولی از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. 

میدونم خیلی خیلی خدا دوستم داشت که مسیری رو سر راه من قرار داد که ایده ال ترین راه ممکن برای من بود! اسفند 96 بود که من با یک شخصی اشنا شدم که زندگی من رو از این رو به اون رو کرد . کلا مسیر من رو زندگیم رو تغییر داد. کسی که هر کلامش برای من مثل کلید هزار قفل گمشده زندکیم بود. 

 

و من بعد یکسال دست و پا زدن تونستم در کنارش قرار بگیرم، و لحظه به لحظه از کلامش و رفتارش الگو بگیرم . 

 

از زمانی که اینجا کار میکنم شادترین و بهترین لحظه های زندگیم داره ساخته میشه، بدون شک بهترین محیط کاری رو دارم تجربه میکنم که تا الان بین این همه کاری که تجربه کردم نمونه ش رو نداشتم. یه فضای پویا و فعال که پر از انرژی مثبت و حس خوبه . 

 

و من هر شب و روز از اینکه خدا چنین شخصی رو سر راه من قرار داد و اینطوری مسیر زندگی من رو هدایت کرد بارها و بارها شکر میکنم . هزاران بار شکر میکنم . 

 

خدایا خیلی شکرت که انقدر اتفاقی من رو به این سازمان و این جمع هدایت کردی :) 


خونمون رو تحویل گرفتیم 

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 

یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 

کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 

اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشکنه کسی هم نباشه جواب بده! 

 

راهکار شما چیه برای یه اسباب کشی راحت و بی دردسر!؟ 

به نظرتون خورد خورد وسایل رو انتقال بدم به خونه جدید بهتره یا یباره جمع کنم؟! 


خداوندا

سرزمین مرا از 

          دشمن،

                خشکسالی

                           و دروغ 

                                 در امان بدار :( 

 

 

 

- دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید. 

شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید


شاید ندونید اما میگم که بدونید

در پی سقوط این هواپیما و اختلال در خطوط پروازی ایران بسیاری از کاروبارها دچار خسارت شدند!

به عنوان مثال ما تا زمانی که خطوط پروازی به روال عادی خودش برنگرده نمیتونیم محصولاتمون رو به کانادا و امریکا و اروپا ارسال کنیم.

نگین حالا وسط عزا فکر کاری!

فقط خواستم بگم اون اشتباه پست قبلی چطور میتونه چه حجم و جه گستره ای از آدمها و نقش ها رو دچار خسارت کنه! چه جانی چه مالی چه معنوی و  


خودم رو گذاشتم جای خانواده مسافرین هواپیما

یکبار وقتی خبر سقوط هواپیما رو شنیدم و فهمیدم همه سرنشینانش جان باختند. من مردم. 

بعد چند روز باخبر میشم که عزیزانم اشتباهی مردند! 

اینبار اما بارها از داغ این درد میمیرم و زنده میشم و هیچ چیزی آرومم نمیکنه . 

فکر کن بخاطر یه اشتباه 

یک اشتباه

پشت این یک اشتباه هزاااااار اشتباه من و شما پنهان شده!

هزااااار اشتباه من و شما پنهان شده!!


حدود یکماهی هست مهمان ناخوانده ای وارد کشورمون شده

باعث شد مدرسه ها و دانشگاهها و بعدش مراکز و کلاسها و تفریح ها و پاساژها و . یک به یک تعطیل بشن.

خیلی از کسب و کارها خوابید

خیلی از خریدها انجام نشد

مسافرت ها کنسل شد

جنسها تو انبار موند

بازار کساد شد

حوصله خیلیا سر رفت

قرنطینه رو نتونستن تحمل کنند

و

اما برعکس خیلیا هم این تعطیلی براشون فرصت بود برای خیلی از کارها

مطالعه، فیلم دیدن، انجام کارای هنری، در کنار خانواده بودن و

و.

خدا رو شکر میکنم که بواسطه همراه شدن با عصر سوم تجاری کسب و کاری دارم که در این ایام کوچکترین اسیبی ندید 

در حال حاضر کسب و کارای فضای مجازی رونق بالایی گرفته چون مردم در حال حاضر ۸۰ درصد از وقتشون رو در اینستا یا تلگرام میگذرونند 

 

راستی این قرنطینه برای شما چطور گذشته تا الان؟

و  


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها