نمیدونم ما ادمها چرا جنس مون اینجوریه! 

تا وقتی یه چیزی رو داریم قدرش رو نمیدونیم به محضی که از دستش میدیم دلمون براش تنگ میشه و ناراحتی هاش سراغمون میاد 

حالا این چیزی میتونه کسی هم باشه! 

گاهی این دلتنگی یه پایانی داره چون مثلا دو روز یا دو هفته یا دو سال دیگه اون شخص رو میبینیم و همین اروم مون میکنه 

اما اگر خدا ناکرده این دلتنگی پایانی نداشته باشه 


همسر امروز صبح که من خواب بودم رفت سفر و فردا شب برمیگرده 

قرار بود دیروز عصر بره و من دیشب مغموم داشتم از شرکت برمیگشتم دیدم چراغ خونه روشنه!!! زنگ زدم در باز شد!!! پریدم تو خونه گفتم عههههه نرفتی؟؟؟؟ 

گفت نه! فردا صبح میرم! 

با لبانی کج گفتم چه ساعتی؟ 

- 3 صبح!

خب 3 صبح میخواستی بری که همین امشب میرفتی دیگه :// 

.

.

.

امشب اصلا دلم نمیخواست بیام خونه هی میگفتم کاش یجا بود میرفتم شب میموندم تنها نبودم خونه! 

ولی انقدر کار داشتم که لحظه ای نمیتونستم فکر کنم جای دیگه ای باشم! 


تو راه تماس گرفتم با همسر و گردن کج کرده گفتم :

خب آخه نمیگی من الان میرم خونه کسی نیست در رو باز کنه!؟ 

کسی نیست یه آب بده دست من یه چایی دم کنه . 

همسر هم گفت گاهی این دوری ها خوبه چون باعث میشه قدر هم رو بیشتر بدونیم . والا میخوام قدر همو اینطوری ندونیم خب :/// 


پی نوشت:

همسر همیشه 3 - 4 ساعتی زودتر از من میاد خونه به خاطر همین من وقتی میام در رو باز میکنه، میوه شسته هندونه قاچ خورده و چای دم شده صفا و صمیمت و اینا تو خونه منتظر منه :)))))))))

خب شما بودین عایا میرفتین تو خونه ای که کسی نیست اینا رو آماده کنه براتون!؟ :))) 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها